دست نوشتۀ وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری (سیامک مهر) که جهت انتشار در اختیار "فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران" قرار گرفته شدهاست . متن آن به قرار زیر می باشد:
از من پرسیدند: " مگر تو اسلام شناسی که درباره اسلام می نویسی؟ "
گفتم نه: من اسلام شناس نیستم. من اهریمن شناسم!
یکنفر آیه خواند: فی قلوبهم مرض...
یکنفر خواست ایمیل- آدرسهایم را بنویسم... النجاة فی الصدق یکنفر قلم را از دستم گرفت و از همکارش خواهش کرد قلم را ببرد آب بکشد.چون در تماس با من نجس شده است.
شوکر را با ولتاژ کم به بازوها و شانه هایم می زدند:
جغ جغ جغ صدا می کرد.
بعدازظهر یکی از روزهای اوایل بازداشت، هنگامی که از بازجویی برمی گشتم، چشم بندم را که باز کردند و مرا به داخل سلول هل دادند، به اطرافم هیچ توجهی نداشتم. به اعماق ذهنم فرو رفته بودم. فشارها تحمل ناپذیر بود.
با خودم فکر کردم آیا ممکن است زیر شکنجه اظهار توبه و پشیمانی کنم و به گه خوردم و غلط کردم بیافتم؟ حتا تصورش برایم وحشتناک بود.
یک ترس مملوس تری هم وجود داشت. تجربه سالهای سیاه و اهریمنی دهه شصت که گفتارهای اسلام امثال مرا ظرف یکی دو روز وآنهم پس از شکنجه های باورنکردنی به قتل می رساندند ویا علاوه برخود شخص بستگان و عزیزان وی را نیز بازداشت و زیر شکنجه له می کردند. کافی است دوران حاکمیت امثال اسدالله لاجوردی معروف به قصاب اوین را بر زندانهای رژیم اسلامی به یاد آوریم.
کف سلولم نشسته بودم. در خودم فرو رفته بودم. اندک اندک فکری شگفت مثل موجودی زنده زیر پوستم می خلید ومی دوید. از بخت بد من، زمانی که چهارتن از ماموران اطلاعات به خانه ام هجوم آوردند و مرا به همراه هرچه از وسایلم که لازم داشتند با خود بردند، حتا یکنفرشاهد بازداشت من نبود.
هشدار دادند که اگر دادو فریاد بکنم وهمسایه ها باخبرشوند،به من دستبند خواهند زد.اصلا در فکرچنین کاری نبودم.زیرا واکنش و رفتار سربازان گمنام امام زمان را درچنین مواقعی به خوبی می شناختم. سعی می کردند که آبروی متهم را بریزند.مثلا در حضورهمسایه ها وآشنایان تهمت دزدی به وی می زدند.ویا می گفتند به زن مردم تجاوز کرده است.آنوقت طرف را با ضرب وشتم خل کش می کردند وبه همراه خود می بردند.
این حقیقت که هیچکس ازدستگیری من مطلع نیست،هراسی دروجودم افکنده بود.دریافتم که می توانند بسادگی و بدون اینکه آب ازآب تکان بخورد، پس از شکنجه های وحشیانه مرابه قتل رسانند وسپس جنازه ام را دربیابان های اطراف کرج ویا کناراتوبان رها کنند وهیچ مسئولیتی هم نپذیرند.
نمونه هایی همچون قتل ابراهیم زال زاده روزنامه نگارمعروف که جسدش را درمحل دفن زباله های تهران درجاده آبعلی رها کردند و نزدیکتربه زمان ما محمدمختاری وجعفرپوینده درقتل های موسوم به زنجیره ای به همین طریق انجام گرفت. وده ها و صدها مورد دیگر که در این سی و چند سال در داخل و خارج کشورترورشدند و رژیم اسلامی هم چیزی به گردن نگرفت ویا فریبکارانه به افراد خودسر نسبت دادند.
آنروزیکی دوساعت اززمان نهارگذشته بود.جیره غذایم کف سلول سرد شده بود. یک بشقاب برنج قرمزرنگ با یک ظرف کوچک ماست وتکه ای نان.ازجایی که نشسته بودم پایم را درازکردم و زدم زیرظرف غذا. حتا نگاه به غذا برایم تهوع آوربود.
دردادگاه انقلاب به بازپرس که مرا به سب النبی وتوهین به مقدسات وتوهین به قرآن متهم می ساخت و دائما به مرگ واعدام تهدید می کرد گفتم: لطفا مرا ازمرگ نترسانید. من زمانی که می نوشتم، جانم را نوک قلمم گذاشته بودم. زیرا می دانستم که ساکن قلمرواهریمنم. قلمروعنصرضدبشر،عنصرضد زندگی.آن جغرافیا وسرزمین هایی را که آخوندها وآیت الله ها وسایراسلام پرستان " بلاد" اسلامی می خوانند، درحقیقت قلمرواهریمن است.
صدای غمگین آواز زنی که از پنجره سلولم به درون می رسید، برای یک لحظه مرا متوجه اطرافم ساخت. بین بند اطلاعات و بند نسوان فقط یک محوطه کوچک هواخوری زندانیان واقع شده.صدا از همان سمت بود!
روزهای روشن خداحافظ
سرزمین من خداحافظ، خداحافظ، خداحافظ....
بعدها با همین زن ازپشت پنجره سلولش آشنا شدم. زمانی که بازجویی های من تمام شد واجازه یافتم ازفضای هواخوری استفاده کنم ازاوسیگارمی گرفتم.سیگاررا روشن می کرد وازشکاف نرده های پنجره سلولش برایم پایین می انداخت. نرده های افقی پنجره ازورقه های فلزی لبه دار وضخیمی ساخته شده و به شکل اریب نصب گردیده، بطوریکه امکان دیدن داخل سلول وجود ندارد. البته اواز بالا با سرک کشیدن و به سختی می توانست مرا ببیند.
اسمش را پرسیدم: شهلا
آن ترانه هایده را که خوانده بود به یادش آوردم.خواهش کردم بازهم بخواند:
ای زن تنها، مرد آواره
وطن دل توست، شده صد پاره
آخه تا به کی آروم بشینیم
حسرت بکشیم، گریه ببینیم
پاشو کاری کن، فکر چاره باش
فکر این دل پاره پاره باش
حریرصدایش درآن شهریورداغ مثل نسیم وجودم را خنک می کرد.
شهلا ... لابد چشمان سیاه ودرشتی هم داشت. باپوستی سفید.لابد خال نمکین هم گوشه لبش را تزیین می کرد.
آخر صاحب این صدای مخملی که نمی توانست زیبا نباشد.
شهلا یک نفر را کشته بود. خانواده مقتول رضایت نمی دادند و حالا می خواستند شهلا را به قتل برسانند. قصاص کنند.
بازپرس دادگاه انقلاب دائما قانون مجازات اسلامی و قانون تعزیرات اسلامی و یا به بیان بهتر قانون توحشات اسلامی را به رخم می کشید. قانون قتل واعدام وقصاص.قانون سنگسار و دست و پابریدن و چشم در آوردن وتازیانه زدن. مشتی احکام وحشیانه متعلق به قبایل بیابانگرد اعصارجهل ونادانی.
احکامی که اعضای فرقه ای جاهلانه وخرافی با فریب وتحمیق عمومی و بازوراسلحه وارعاب به نام قانون به تمامی آحاد جامعه وبه یک ملت تحمیل کرده اند.
قانون ازآسمان نازل نشده، بلکه قانون، قرارداد وپیمانی است میان شهروندان آگاه وآزاد جامعه که درانجمن وباهمپرسی به جهت تنظیم روابط خود وبهبود زندگی ورفاه وخوشبختی همگان وضع می گرد.
از طرفی امروزهرقانون اساسی وموضوعه ای که با متن و روح و محتوای سی ماده اعلامیه جهانی حقوق بشردر تعارض و تناقض وتضاد بوده باشد، ازاساس فاقد ارزش وبهاست وهیچ شهروندی ملزم به رعایت واحترام نهادن بدان نیست.
درآن بعداظهربی امید، کف سلولم دربنداطلاعات چمباتمه زده بودم.خودم را در"دهان اژدها"(1) گرفتارمی دیدم. زانوهایم را دربغل گرفته و رفته رفته به آن تصمیم نهایی نزیک می شدم. ذره ذره آن فکرعجیب دروجودم جان می گرفت.باید کاری می کردم، حرکتی می کردم، اگه قرار باشد هر روزمرا ازصبح تا غروب بازجویی کنند وکتک بزنند، آیا احتمال اینکه زیرفشارهای توانفرسا ضعیف شوم وبا خواری وخفت طلب عفو کنم و نوشته وسخنانم را پس بگیرم وآرائ واندیشه هایم را باطل عنوان کنم وجود نداشت؟
ناگهان گویی کسی، صدایی ازمن پرسید: آیا حاضری برای آزادی بمیری، برای ایران بمیری؟ به خاطراندیشه ها وباورهایت که موجودیتشان ارزشی ورای وجود تو دارد؟
منتظر پاسخ نماندم."درمرگ نیزمردی باید" (2)
عینکم را برداشتم وبا قاشق فلزی شیشه هایش را بشکستم وبا تکه شیشه ای تیزهرچه رگ که بر دستهایم برجسته و پیدا بود پاره پاره کردم.
خون به همه سو فواره زد.کف سلول ولباسهایم غرق خون شد. رفته رفته و پس ازچند دقیقه احساس ضعف کردم. بی اختیارخم شدم و بریک شانه درازکشیدم. به پهلوافتادم. نفسهایم به شماره افتاد.
اگربابک آنجا بود، حتما پیشنهاد می کرد که مقداری خون به چهره ام بپاشم. میگفت رنگت زرد شده. میگفت ممکن است خلیفه مسلمین گمان برد که ترسیدی.
چه حال خوبی داشتم. سبک شده بودم. انگارهزاربارحجامت کرده باشم.به خدایان ایران می اندیشم، به ارتای سیمرغ، به میترا به مهر، به اهورامزدا.
صدای بال زدن کبوتران سبزصحرایی را پشت پنجره سلولم می شنیدم.شایدهم آوازپرسیمرغ بود.
چشمهایم رابستم. بسته شد.
دهانم خنک شد،طعم نعنا گرفت.
خاطرم هست بازجویی که ضمن فحاشی ازچپ وراست به صورتم سیلی می زد ومیگفت می دانی چرا وقتی خودکشی کردی ازمرگ نجاتت دادیم؟ چون می خواهیم خودمان دارت بزنیم وهنگامی که بالای چوبه داردست وپا می زنی تماشایت کنیم!
از هنگام بازداشت، ازبازجووشکنجه گروبازپرس گرفته تا کارمند خنزرپنزری شعبه2 دادگاه انقلاب مرابه مرگ تهدید می کردند.دهان که می گشودند بجای زبان طناب دارپیدامی شد.می گفتند پرونده ات را می دهیم به فلان قاضی(که به ددمنش شهرت یافته ) تا حکم اعدام بدهد. بکشدت بالا.نا گفته نماند کتک هایی که من دربند اطلاعات خوردم دلیل منطقی نداشت.
معمولا متهم و مظنون را وقتی کتک می زنند وشکنجه می کنند(اگرچه بر خلاف انسانیت و اخلاق و حقوق بشر است) که به هدف کشف وحل مجهولی وبه دنبال اعتراف واقرارمتهم به مطلب و موضوع و مسئله ای می باشند. اما بازجوها وشکنجه گران من مومنینی بودند که مرا می زدند که تا فیض ببرند.کافر یافته بودند، سیلی به سروصورتش می زدند که فیض ببرند. وگرنه من که حرف و حدیثی برای اقرار نداشتم.ازمقاله هایم پرینت گرفته وبرخی سطرها راهای لایت کرده بودند و با اشاره به آن سطرها کتکم می زدند وفحاشی می کردند.
یکروزهم ازمن خواستند تا وصیت نامه ام را بنویسم وسپس لباهایم را درآوردند ومرابا چشم بند بر روی چهارپایه بردند وگفتند می خواهیم دارت بزنیم.
اما سرانجام پس ازاینکه از" الهیات شکنجه"(3) طرفی نبستند ونتیجه ای نگرفتند، لاجرم درفیضیه (!) هم بسته شد ومرا ازبند اطلاعات به زندان منتقل کردند.
ناگفته نگذارم که زندان ازجهتی برای من آرامش بخش است.گاهی درصحبت با دیگرزندانیان وهم بندیانم به شوخی می گویم این درهای آهنی ودیوارهای بلند وسیم های خارداروبرج های دیده بانی پیرامون زنان برای این نیست که مانع فرارما باشد. بلکه دلیل واقعی وجود آنها، جلوگیری ازهجوم مردم بیرون به داخل زندان است!
چون ما که یقین داریم که درحبس واسارت به سرمی بریم. اما ازبین هفتاد میلیون ایرانی که توسط بومیان اشغالگر به گروگان گرفته شده اند، احتمالا آن عده دچارتوهم آزادی نیستند، ممکن است به قصد روشن شدن تکلیف خود و رسیدن به آرامش بخواهند رسما ساکن زندان باشند!
به واقع من امروزبه آن آرامشی که وصفش را میکنیم دست یافته ام.این اسارت دراحساس من به مثابه طلیعه آزدی است.امروزبیشترازهرزمان دیگری دلم گواهی می دهد وامید یافته ام که آزادی سرزمینم، آزادی میهنم نزدیک است. بویژه زمان هایی که درمحوطه هواخوری زندان به البرز کوه که در چشم اندازم قراردارد خیره می شوم، همانجا که سیمرغ خدای ایران آشیانه دارد،همانجا که عاقبت ضحاک را به دماوندش زنجیر خواهیم کرد، این احساس عمیق تر ودرکش برایم روشن تر است.
حقیقت این است که جبال البرزهمواره به من قوت قلب می بخشد. دلم را، گامم را استوارمی سازد. البرز با من ازایران واستقامت و آزادی سخن می گوید.ازسیمرغ می گوید که بال وپرگشوده وایران و ایرانیان را درآغوش گرم خود گرفته است.
پانویس:
1- ازشاه زی فقیه بود رفتنم
کزبیم موردردهان اژدها شدم (ناصر خسرو)
2- این سخن منسوب است به ظاهردوالیمنیین
3- "الهیات شکنجه" تعبیری است ازمحمدرضا نیکفر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
تعداد نظرات زیاد شده و سوال ثبت نمیشه چنانچه شد جواب میدم / در هر قسمتی نظر یا سوال کنید جواب داده میشه