شهادتنامه سعیده سیابی
شهادتنامه سعیده سیابی، از قربانیان تجاوز جنسی در زندانهای دهه ۶۰
متن کامل شهادتنامه نیز در ادامه آمده است.
شهادت سعیده سیابی
تاریخ و محل تولد: ۲۰ تیر سال ۱۳۳۹ اردبیل
تاریخ دستگیری: اول دی ماه ۱۳۶۱
اتهام: همکاری با سازمان مارکسیستی لنینیستی توفان
تاریخ آزادی: اسفند ۱۳۶۳
وضعیت فعلی: به همراه فرزندش در کانادا زندگی میکند.
تاریخ دستگیری: اول دی ماه ۱۳۶۱
اتهام: همکاری با سازمان مارکسیستی لنینیستی توفان
تاریخ آزادی: اسفند ۱۳۶۳
وضعیت فعلی: به همراه فرزندش در کانادا زندگی میکند.
در اردبیل به دنیا آمدم. خانوادهمان طوری بود که میشود گفت سیاسی بودند. من از طریق برادر بزرگم با سیاست آشنا شدم؛ پدرم هم نقش زیادی داشت در رابطه با روشن کردن مسائل سیاسی. خیلی کنجکاو بودم. روحیهی کاوشگریام نمیگذاشت هیچوقت آرام و ساکت یکجا بنشینم. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم، فقر و فحشا را با تمام وجودم لمس کردم.
سال پنجاه و نه، شصت، بعد از ازدواجم با توفیق ادیب ، به خاطر ایجاد و تأسیس شاخهای بزرگ [توفان] در تبریز، چون اردبیل شاخهی این حزب را داشت ولی تبریز نداشت، همراه شوهرم رفتیم تبریز که فعالیت را از آنجا شروع کنیم. اول دی ماه سال ۶۱ دستگیر شدیم. در واقع میشود گفت ما ازدواج تشکیلاتی داشتیم و آنجا کمیته حزب را ایجاد کردیم. من بعد از چند ماه حامله شدم و وقتی بچه به دنیا آمد، سه ماه و نیم- چهار ماهش بود که ما دستگیر شدیم.
توی خانهمان در تبریز دستگیر شدیم. ساعت چهار صبح بود، من بیدار شده بودم به پسرم شیر میدادم که دیدم به طرز وحشتناکی محاصره شدهایم. ساعت پنج بود که ما را بردند سپاه تبریز. یکی از بچههای تشکیلاتی ما را لو داده بود. من و پسرم را بردند سلول انفرادی. اول یک سلول خیلی کوچک که فقط برای ایستادن جا بود. آنجا قبلاً مثل یک کیوسک بود، همهش هم آهن بود و خیلی سرد بود. هوای سرد زمستان آذربایجان مخصوصاً تبریز و اردبیل مشهور است. بازجویی و شکنجه از اینجا شروع شد. ولی بعد بردند یک سلول معمولی که مال سپاه بود، یعنی همهش توی یک ساختمان بود. اول آنجا رفتیم و بعد از یک سری سؤالات ابتدایی اسمت چیست، فامیلت چیست که همهی آنها لو رفته بود، ما را بردند داخل زندان سپاه و آنجا هم سلول بود؛ یک متر در یک متر و نیم یا دو متر. من و پسرم بودیم.
موقعی که من را از شوهرم جدا کردند به من گفت: اگر تا حالا بدی از من دیدی من را ببخش. این جمله به من خیلی سنگین آمد. گفتم: نه به ما گفتهاند که فقط یک سوال داریم و برمیگردیم. گفت: نه خواهش میکنم زرنگتر و هوشیارتر از این باش، کار زیادی پیش رو داریم، مواظب باش. من بیشتر حواسم را جمع کردم، دیگر متوجه شدم هیچ جای برگشتی نیست و قاطعانه از موضعم دفاع کردم. یعنی تا آنجایی که به کسی دیگر مربوط میشد انکار کردم، گفتم نمیشناسم ولی در مورد خودم و اینکه عقیدهام این است پافشاری کردم و ایستادم. هیچ چیزی که لازم نبود بگویم نمیگفتم ولی در مورد مسائلی که باید میگفتم خیلی هوشیارانه و منسجم تصمیم گرفتم و منسجم جواب میدادم. همین باعث شد من بیش از حد شکنجه بشوم، شکنجهها پی در پی بود اصلاً لحظهای فرصت نمیدادند و همان روز اول فهمیدند که من از آنهایی نیستم که به این سادگی نم پس بدهم.
فحاشی به حدی زیاد بود که از لحظهی اول از اسمم شروع شد. اسم من که سعیده است، تا معرفی کردم، خودشان البته میدانستند حتی نیاز به معرفی کردن نبود، گفت که تو سعیده نیستی تو سلیطه هستی. اولین بار بود این کلمه را [در مورد خودم] میشنیدم. برگشتم گفتم: بله من سلیطه هستم سلیطه از تسلط میآید. من به همه چیز دور و اطراف خودم و خودم تسلط دارم. ممنون از اسمی که به من دادید. پاسدارها و بازجوها دیدند که نه شوخی بردار نیست. کمترین حرفشان جنده، قحبه، به زبان ترکی بود.
مثلاً در زبان آذری وقتی فحش میدهند، ببخشید میگویند: گاییدم. صدها هزار بار این کلمه را به راحتی میگفتند. تمام هیکلم و پدر و مادرم و مذهب و دین و آیینم و همهی شخصیتم را حتی کوچکترین اعضای بدنم را این جوری میگفتند. شکنجهها از آنجا آغاز شد که در وهلهی اول به من گفتند که تو مثل اینکه تنت میخارد. با کلمات رکیکی میگفتند: ما تو را ادب میکنیم. آدمت میکنیم. بالاخره خواهی دید. مثلاً هیچوقت نشنیدم توی فارسی بگویند جنده صفت ولی توی آذری این همیشه مصطلح است. یعنی دیگر تو آدم نیستی، بشر نیستی، دستمال دست همهی مردها بودی. چون تو را از خانهی تیمی گرفتیم و …
تمام وسایل زندگی ما را، از جمله دوربین و اینجور چیزها که آن موقع خیلی گران بود، برداشته بودند با خودشان که بعداً که توی زندان شهربانی بودیم همهی آنها را مصادره کردند. گفتند شما بیدین هستید و این وسایل حرام است و مصادره کردند. حرام بود ولی توی مسجد زندان همه آنها را استفاده میکردند!
قبل از زندان من مطالعاتی داشتم از جمله کتاب جمیله بوپاشا و مسائلی در آن ردیف، یک چیزهایی میتوانستم حدس بزنم ولی اینها جزء قسمت بایگانی شده ذهنم بود و فکر میکردم که اینها چون به نظرم میآمد مسلمانند و اسلامی برخورد میکنند، به تو اینجا [تجاوز] نمیشود. اصلاً فکر نمیکردم. این را برای کشورهای دیگر فکر میکردم. خودم برای کتک و اینجور مسائل آماده بودم. حتی یادم است همیشه به حالت جنگی به برادرهایم میگفتم که با من طوری بزن بکوب کنید که من اگر دستگیر شدم زیر شکنجه آمادگی داشته باشم، مقاوم باشم. اینها را من خودم توی خانه تمرین میکردم ولی هیچ وقت فکر تجاوز جنسی به ذهنم نمیرسید.
شکنجهها شروع شد، اول با زدنها آغاز شد، با کابل میزدند، با شلاق میزدند؛ مخصوصاً زیر پا، پشت کمر. عجیب بود توی همه مراحل به اصطلاح خودشان مسائل مذهبی را رعایت میکردند. یعنی اینکه قبل از اینکه مردها بیایند برای زدن، پاسدار زن میآمد ما را لخت میکرد و رویمان یک ملحفه میکشیدند و دست و پاهایمان را میبستند و مهم اینکه موهای سرمان را حتماً باید میبستند چون نباید مرد موهایمان را میدید.
روسری را به طرزی میبستند که از پشت گردن به روسری نگیرد و حد داشتند یعنی از بالاترین مهرهی گردن تا پایینترین مهره، ستون فقرات برای ما حد بود. یعنی پایینتر از آن نمیزدند. آنقدر میزدند که این ملحفهها میرفت توی جانمان. به حدی میزدند که بدنمان شکافته میشد، ملحفه میرفت توی پوستمان. وقتی از پا شروع میکردند پاها را به صورت فلک میبستند و زیرش میزدند و میگفتند: الان فعلاً امروز سی ضربه، شصت ضربه، حدت آن قدر است. وقتی این مقدار را میزدند، بلافاصله ما را پایین میآوردند و مجبور میکردند که راه برویم. میگفتند باید راه بروی. معلوم است پا به اندازهی یک بالش سیاه و خون آلود شده نمیشود راه رفت ولی خودشان با پوتینهایشان میآمدند روی پا. بعدها متوجه شدم به خاطر این میآیند روی پا که پاها تمام خون بدن را به خودش نکشد که خون لخته بشود. در تمام مراحل شکنجه بچه پیش خودم بود. آن موقع چهار ماهه بود . با بیتابی کامل حضور داشت و چطور بگویم، با التماس گریه میکرد، گریهی لاینقطع و فقط یک بار یادم میآید که او را داده بودند به سلول بغلی وگرنه بقیهی مراحل را پیش من بود.
دو سری تجاوز کردند به من یک بارش توی سلولم بود و یک سری هم توی اتاق شکنجه.
آن دو بار که تو اتاق شکنجه به من تجاوز شد، تعداد یکی دو نفر نبود. اولین موردش من پریود بودم، پاسدار زن از من پرسید: پریودی؟ فکر کردم که این را میپرسد که نوار بهداشتی بیاورد به من بدهد. گفتم: بله، پریودم. وقتی بعد از شکنجه توی همان اتاق به من تجاوز کردند، من بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم چون پریود بودم فکر میکردم خونی که از من میآید، خون پریودم است ولی بعداً از دردی که پشتم داشت متوجه شدم به خاطر اینکه پریود بودم از پشت به من تجاوز کرده بودند.
وقتی شکنجه میکردند، از پشت میبستند. دمرو میخوابیدیم چون پشت و زیر پایمان را میزدند، ولی موقعی که برنامه فرق میکرد ما را درست رو کمر میخواباندند. بعد از شکنجه که هنوز درد شکنجه به شدت زیاد بود، تجاوز را شروع کردند. من کاملاً بیهوش نمیشدم، یک احساس عجیبی است، نمیتوانم بگویم. از حرص یعنی دستت بسته هیچکاری نمیتوانی بکنی، با آن شدت نفرتی که از آنها داری، آن قدر حرص شدتش زیاد بود که من فکر میکردم به عمد هم شده مغز یک لحظه خاموش میکرد. لحظاتی همه چیز خاموش میشد. بعداً که به زور به خودم فشار میآوردم به یادم میافتاد و این حالت فکر نکنم آن قدر عادی باشد. خیلی نادر است.
موقع شکنجه صددرصد بیشتر از یک نفر بودند. مثلاً وقتی یکی خسته میشد کابل را میداد دست دیگری، بهش میگفت اجرکم عندالله، کسی که تازه نفس است به آن یکی میگفت که اجرت با خدا، پیش خدا، از این ضربههایی که زدی. این را کاملاً میشنیدم. آن یکی فحش میداد، این یکی بقیه فحش را میرساند.
چون چشمهایم بسته بود نمیتوانم اسمی بگویم. ولی یکی از شکنجهگرهای بزرگ که همه او را میشناسند، شخصی بود به اسم ابوالفضل که این یکی از تیر خلاصزنهای مهم و شکنجهگرهای مهم زندان تبریز بود. اسم اصلیاش نمیدانم چی بود ولی مشهور به ابوالفضل بود.
به حالت خیلی وقیح و زشتی به من میگفتند… حیف از این بدن، حیف از این (با عرض معذرت)… تنگ. چرا ما اجازه نداریم از اینها بهرهمند بشویم… نمیدانم چه مرحلهای اتّفاق میافتاد که تنها میشدند یا نمیدانم پیش همدیگر این را میگفتند، کلاً همه چیز فردی میشد ولی احساس اینکه توی آن اتاق بیش از یک نفر آدم هست همیشه تو وجود من سنگینیاش را داشت و من مطمئنم، صددرصد مطمئنم بیش از یک نفر بودند.
بعضی وقتها احساس میکردم ساعتهاست، سالهاست آن قدر طولانی به نظرم میآمد. آن قدر با خودم کلنجار میرفتم که در آن لحظه صدایم در نیاید، به فکر بچه بودم که آنجا داشت گریه میکرد، هزاران هزاران دردی که توی بدنم بود، زیر پایم، پشتم. خب پشتم تازه شکنجه شده، به پشت بخوابی، اصلاً بیهوش میشدم از شدت درد. ساعتها فکر میکردم هفتهها، آنقدر طولانی میشد. دردآورتر این بود که میگویم زمان برای من بینهایت میشد.
بعد که اینها میرفتند، یک زنی میآمد، در حالیکه رویمان را باز میکرد، ملحفه به اصطلاح خودشان، ملحفه را میکشید از تنی که پاره پاره شده، ملحفهای که پاره پاره شده، با هم خون بدن و گوشت بدن با ملحفه یکی شده، میآورد و لباسی میپوشاندند و میانداختند توی سلول.
بعد از اولین بار وقتی به هوش آمدم و درد را با تمام وجودم بیش از درد شکنجه احساس کردم، خیلی از خودم بدم آمد. بیش از حد از خودم بدم آمد، از اعضای بدنم متنفر بودم. در خلوت خودم با صدای بلند گریه میکردم و آرزوی مرگ میکردم و همیشه چون پسرم حضور داشت برایم خیلی سنگینی میکرد.
آن لحظات هیچوقت از یادم نمیرود. همیشه فکر میکنم پسرم آنها را به یاد دارد. درست است که چهار ماهش بود ولی همیشه احساس میکنم همه چیز را به خاطر دارد. نمیدانم چرا این حس را دارم. وقتی پسرم بزرگ شد، چهارم- پنجم ابتدایی میخواند، یک روز آمد با گریه و ناراحتی و همه چیز را به هم میکوبید. گفت: این چه برنامهای است برای ما درست کردید، بدبخت شدم! گفتم: چی شده؟ گفت: با یکی از پسرها دعوایم شد، به من برگشت گفت: برو مادرت را از زیر پاسدارها جمع کن! این برایش خیلی دردناک بود و با آن سن و سالش نمیتوانست هضم کند. آن جوری که خودش مطرح میکرد، خودش را عاجز دیده بود. آن موقع به خاطر همین موضوع نتوانسته بود کاملاً از خودش دفاع کند، این موضوع بسیار اذیتش کرده بود در حالیکه من اصلاً کوچکترین عکسالعملی در این مورد چه در زندان چه بعد از زندان نداشتم تا اینکه آمدم کانادا و همه چیز را فاش کردم، قبلش هیچکس نمیدانست برای همین احساس میکنم این یک چیزهایی بهش الهام شده بود.
یک چیز دیگری که خیلی برایم مهم بود و دردآور و تا آن لحظه مخصوصاً توی زندان هیچوقت برایم حل نشده بود، الان میتوانم به راحتی بگویم ولی آن موقع تو زندان مردها، بخش مردها، شوهرم بود با اینکه میدانستم او به پاکی من [ایمان دارد]، نامهای هم نوشته بود که من را مثل اقیانوس بیکران پاک میدانست. با اینکه این را میدانستم و مطمئن بودم که به من اطمینان دارد و در هر موردی این را تکرار میکرد، چون در سلول و مخصوصاً در اتاق شکنجه، صدای او به گوش من میرسید؛ صدای شکنجه شدنش، مطمئن بودم که صدای من هم به گوشش میرسد. با این حال که اوایل درد داشتم ولی نهایت خودم را کنترل میکردم که هیچ صدایی از خودم در نیاورم. ولی بعضی وقتها یادم میافتد که صدایی میکردم، صدای خفه، این هم اذیتم میکرد که ای کاش آن را هم در نمیآوردم. بعداً که باز فکر میکنم میبینم که صد برابر حاضر بودم شکنجه بشوم ولی صدای شکنجه شوهرم را نشنوم. چون صداهایش آخرهای شکنجه تبدیل میشد به زوزه، به حدی دردش زیاد بود.
یک بار یکی از آن پاسدارها با برنامهی قبلی که ریخته بود وارد سلول من شد، از قبل سلولهای دیگر را خالی کرده بود، نمیدانستم برنامهاش چه بود، گویا از کسانی بود که قبلاً به من تجاوز کرده بود .چون ما را چشم بسته میبردند تو… وقتی بازجویی میکردند چشممان بسته بود، گویا آنجا به اصطلاح خودش من را پسندیده بود، در حالی که بعد از اینکه به من تجاوز کرد تو سلول خودم، شب به من قول داد که برای بچهام شیر بیاورد، کهنه و امکانات زیادی بیاورد که بعد از آن دیگر من اصلاً او را ندیدم و هیچ کاری نکرد، بعد از آن از نوع برخوردش و از نوع حالتهایش این حس به من دست داد که این جزء همان تجاوز کنندهها [در اتاق شکنجه] بود. یعنی همان آدم را اگر همین الان هم ببینم، صددرصد میشناسم چون توی سلول چشمبند نداشتم.
تمام سلولها را خالی کرده بود، آنجوری که میشمردم به ذهنم میآید شش تا سلول بود، آن شب خالی بود و فقط من آنجا بودم. هرشب پاسدارها یا نگهبانها در پشت بام، شیفتها را عوض میکردند. آن شب هم دیرتر ولی صدای پا را شنیدم، او آمد دریچهی باجه را باز کرد و به من نگاه کرد و من ترسیدم و خودم را جمع و جور کردم. کلید و همهی اینها را داشت، حتی نگهبان شب هم قرار بود یک مردی باشد که نبود آنجا. دو روز در میان، دو شب زن بودند، یک شب مرد میشد. آن شب قرار بود مرد باشد؛ یک مرد میانسالی که معلوم بود که از زندان و زندانبانی سر در نمیآورد فقط به حکم شرعی این کارها را میکرد و طرز رفتارش طوری بود که خیلی میخواهد اسلامی رفتار کند باشد ولی او نبود. اول آمد توی سلول و در را باز کرد. به من گفت: من میآیم تو، گفتم: نمیتوانی من جیغ میزنم. گفت اگر جیغ بزنی هیچکس اینجا نیست، من از قبل تمام برنامه را ریختهام.
از لحن حرف زدنش، وقتی به من تجاوز کرد، از نوع تجاوزش و اینها متوجه شدم که هر دفعه این بود. جزء بازجوها که بود، از صدایش مطمئنم، جزء بازجوها بود. از نوع برخوردش هم مطمئنم که هر دفعه این بود. یارو وقتی این کار را میکرد، در مورد بدن من حرف میزد ، با واژههای کریه، مثلاً میگفت: خاک تو سر آن مَرده چرا قدر تو را ندانست. لایق او نیستی. آنها تن لشی هستند که بهت بها ندادند. حیف است. از این کلمات. از بعضی از کلمات هم به صورت خیلی زشتی استفاده میکردند، خب تو که بارها و بارها تو خانههای تیمی این کار باهات شده، برایت مسئلهای نیست. این هم نوبت من. این هم سهم من، تو که یک دستمالی بیش نیستی، جنده پارهای بیش نیستی…
همین مسائل از یک طرف، از یک طرف باید هوشیار میبودم که اینها تاکتیکی که سوال میکنند هی تکراری این را یک جور دیگری میپرسند، اطلاعات ندهم، از یک طرف مشکلات بچه و نبود امکانات، از یک طرف درد شکنجه، از یک طرف شکنجههایی که شوهرم میشد، و مسائل مخصوص خودم که بعد از تجاوز چه احساسی میکردم، با پای زخم چطوری میتوانم بلند شوم، بچه خوابش ببرد یا راه بروم.
توی شرایط با آن محدودیتی که ما بزرگ شدیم، به فرض خود من به هیچوجه نه دوست پسری داشتم نه با مسائل جنسی آشنایی داشتم؛ وقتی برای اولین بار با شوهر خودم که خیلی همدیگر را دوست داشتیم رابطه داشتم، هم برای من و هم برای او وحشتناک بود این مسئله، مسئلهی سکس برایم غیرقابل تصور بود، هیچی نمیدانستیم؛ بکر بکر. توی آن شرایط با آن شخصیتی که داشتم با اینکه پسرهایی که با هم بودیم، تو کوه میرفتیم بعداً ابراز کردند که عاشقم بودند و دوستم داشتند ولی آنقدر خشن و جدی بودم که نمیتوانستند به من بگویند، و این روحیه در سال شصت بین دخترها کاملاً عادی بود.
وقتی من رفتم زندان شهربانی متأسفانه همان تابویی که تا همین الان هم از بین نرفته وجود داشت، وقتی [از بقیه زندانیان] میپرسیدم، میگفتم: با من این کار را کردند، شما را چی؟ سر تکان میدادند و بعد میگفتم اینها چقدر وحشیاند و میگفتم به قول شعر ایرج میرزا با حجاب ولی همه کار را با آدم میکنند. میدیدم که همان عکسالعمل را آنها هم نشان میدهند و تا حالا من ندیدم کسی به آن صورت دربارهاش حرف بزند ولی با من ابراز درد مشترک میکردند. از این میدانم که به احتمال خیلی زیاد آنها هم تو این شرایط بودهاند.
همیشه میخواستم از این موضوع فرار کنم و بهش فکر نکنم ولی یک موقع دیگر این تابو را توی خودم شکستم، گفتم من باید خیلی دقیق باشم، آخر با فراموش کردن نه تنها مشکل حل نمیشود، بدتر هم میشود. من خوشبختانه به آن مرحله رسیدم. گفتم نه من باید این تابو را بشکنم و خودم را کاملاً پیدا کنم ببینم به چه نوعی بود، به چه حالتی بود. از ذهنم خیلی خیلی انرژی کشیدم و همان موقع در سلول و بند هم که به دیگران میگفتم اکثراً با سکوت جواب میدادند.
این برایم دردآور بود که خیلیها باور نمیکردند و یا میگفتند نگو. مخصوصاً بعداً خیلی دردآورتر شد. به موضوع به صورت اینکه ما این مسئله را خیلی وقیح و زشت میدانیم نگاه میکردند. واقعاً هم زشت و وقیح است ولی من در شرایطی قرار گرفته بودم که بالاجبار به کریهترین شکلش مورد تجاوز قرار گرفتم. نتوانستم داد بزنم. نتوانستم انتقام ازشان بگیرم. نمیتوانستم حرکتی از خودم نفرتی از خودم نشان بدهم. چشمانم بسته، دهانم بسته و در حالی که بچهام در کنار اتاق شکنجه گذاشتند، بعداً خیلی تحقیق کردم روی این موضوع؛ برای همین است میگویم پسر من هرچقدر هم بچه بود ولی همه چیز را شاهد است. نمیدانم این حسی است که هنوز هم که هنوز است دارم.
بعد دیدند که از هیچ مورد آنها نتوانستند من را بشکنند به قول خودشان، نتوانستند از من حرف بکشند، شروع کردند به شکنجه از طریق پسرم. یکی از شکنجه هایی که کردند گفتند تو مادر بی دینی هستی، مادر مسلمان باید بچه را [بزرگ کند]. این بچه مال خداست مال اسلام است، تو لایقش نیستی، ازت می گیریم و می دهیم بهزیستی بزرگ می کند، تو شامل موهبتی که خدا بهت داده نیستی و بعد یک پاسدار زن را فرستادند، پاسدار زن را ما میتوانستیم ببینیم، پاسدار زن را فرستادند که لگد زدم تو شکمش که رفت. پاسدار مرد آمد، بچه را کامل توی بغلم فشرده بودم اول زور زد که دست هایم را باز کند که نتوانست، گرفت از شانه های پسرم و کشید. کشید بالا که از بغلم در بیاورد با نهایت مقاومت روبرو شد ولی متاسفانه همان لحظه یک صدایی پشت ستون فقرات پسرم حس کردم؛ تقی کرد. احساس کردم بچه ام دارد دو نیمه می شود، بی اختیار دستم باز شد. دست هایم باز شد و پسرم را از بغلم کشید.
سه روز مانده به عید، شوهرم را اعدام کرده بودند سال بعدش. یعنی شصت و دو. یک سال و سه ماه بعد از دستگیری کلا زیر شکنجه بود آن مدت همه اش، بعد اعدام کرده بودند و روز عید هم که مادرش و خواهرش آمده بود برای ملاقات، گفته بودند شما بمانید، میوه و این ها را تحویل نگرفته بودند، این ها فکر کرده بودند که احتمال دارد که برای عید برایش ملاقات حضوری می دهند، در حالی که وصیت نامه را نشانشان داده بودند. من بعد از دو ماه و نیم در اردیبهشت ۶۳ خبر اعدام شوهرم را فهمیدم. حدود سال شوهرم بود، در اسفند ۱۳۶۳ که آزاد شدم.
سال پنجاه و نه، شصت، بعد از ازدواجم با توفیق ادیب ، به خاطر ایجاد و تأسیس شاخهای بزرگ [توفان] در تبریز، چون اردبیل شاخهی این حزب را داشت ولی تبریز نداشت، همراه شوهرم رفتیم تبریز که فعالیت را از آنجا شروع کنیم. اول دی ماه سال ۶۱ دستگیر شدیم. در واقع میشود گفت ما ازدواج تشکیلاتی داشتیم و آنجا کمیته حزب را ایجاد کردیم. من بعد از چند ماه حامله شدم و وقتی بچه به دنیا آمد، سه ماه و نیم- چهار ماهش بود که ما دستگیر شدیم.
توی خانهمان در تبریز دستگیر شدیم. ساعت چهار صبح بود، من بیدار شده بودم به پسرم شیر میدادم که دیدم به طرز وحشتناکی محاصره شدهایم. ساعت پنج بود که ما را بردند سپاه تبریز. یکی از بچههای تشکیلاتی ما را لو داده بود. من و پسرم را بردند سلول انفرادی. اول یک سلول خیلی کوچک که فقط برای ایستادن جا بود. آنجا قبلاً مثل یک کیوسک بود، همهش هم آهن بود و خیلی سرد بود. هوای سرد زمستان آذربایجان مخصوصاً تبریز و اردبیل مشهور است. بازجویی و شکنجه از اینجا شروع شد. ولی بعد بردند یک سلول معمولی که مال سپاه بود، یعنی همهش توی یک ساختمان بود. اول آنجا رفتیم و بعد از یک سری سؤالات ابتدایی اسمت چیست، فامیلت چیست که همهی آنها لو رفته بود، ما را بردند داخل زندان سپاه و آنجا هم سلول بود؛ یک متر در یک متر و نیم یا دو متر. من و پسرم بودیم.
موقعی که من را از شوهرم جدا کردند به من گفت: اگر تا حالا بدی از من دیدی من را ببخش. این جمله به من خیلی سنگین آمد. گفتم: نه به ما گفتهاند که فقط یک سوال داریم و برمیگردیم. گفت: نه خواهش میکنم زرنگتر و هوشیارتر از این باش، کار زیادی پیش رو داریم، مواظب باش. من بیشتر حواسم را جمع کردم، دیگر متوجه شدم هیچ جای برگشتی نیست و قاطعانه از موضعم دفاع کردم. یعنی تا آنجایی که به کسی دیگر مربوط میشد انکار کردم، گفتم نمیشناسم ولی در مورد خودم و اینکه عقیدهام این است پافشاری کردم و ایستادم. هیچ چیزی که لازم نبود بگویم نمیگفتم ولی در مورد مسائلی که باید میگفتم خیلی هوشیارانه و منسجم تصمیم گرفتم و منسجم جواب میدادم. همین باعث شد من بیش از حد شکنجه بشوم، شکنجهها پی در پی بود اصلاً لحظهای فرصت نمیدادند و همان روز اول فهمیدند که من از آنهایی نیستم که به این سادگی نم پس بدهم.
فحاشی به حدی زیاد بود که از لحظهی اول از اسمم شروع شد. اسم من که سعیده است، تا معرفی کردم، خودشان البته میدانستند حتی نیاز به معرفی کردن نبود، گفت که تو سعیده نیستی تو سلیطه هستی. اولین بار بود این کلمه را [در مورد خودم] میشنیدم. برگشتم گفتم: بله من سلیطه هستم سلیطه از تسلط میآید. من به همه چیز دور و اطراف خودم و خودم تسلط دارم. ممنون از اسمی که به من دادید. پاسدارها و بازجوها دیدند که نه شوخی بردار نیست. کمترین حرفشان جنده، قحبه، به زبان ترکی بود.
مثلاً در زبان آذری وقتی فحش میدهند، ببخشید میگویند: گاییدم. صدها هزار بار این کلمه را به راحتی میگفتند. تمام هیکلم و پدر و مادرم و مذهب و دین و آیینم و همهی شخصیتم را حتی کوچکترین اعضای بدنم را این جوری میگفتند. شکنجهها از آنجا آغاز شد که در وهلهی اول به من گفتند که تو مثل اینکه تنت میخارد. با کلمات رکیکی میگفتند: ما تو را ادب میکنیم. آدمت میکنیم. بالاخره خواهی دید. مثلاً هیچوقت نشنیدم توی فارسی بگویند جنده صفت ولی توی آذری این همیشه مصطلح است. یعنی دیگر تو آدم نیستی، بشر نیستی، دستمال دست همهی مردها بودی. چون تو را از خانهی تیمی گرفتیم و …
تمام وسایل زندگی ما را، از جمله دوربین و اینجور چیزها که آن موقع خیلی گران بود، برداشته بودند با خودشان که بعداً که توی زندان شهربانی بودیم همهی آنها را مصادره کردند. گفتند شما بیدین هستید و این وسایل حرام است و مصادره کردند. حرام بود ولی توی مسجد زندان همه آنها را استفاده میکردند!
قبل از زندان من مطالعاتی داشتم از جمله کتاب جمیله بوپاشا و مسائلی در آن ردیف، یک چیزهایی میتوانستم حدس بزنم ولی اینها جزء قسمت بایگانی شده ذهنم بود و فکر میکردم که اینها چون به نظرم میآمد مسلمانند و اسلامی برخورد میکنند، به تو اینجا [تجاوز] نمیشود. اصلاً فکر نمیکردم. این را برای کشورهای دیگر فکر میکردم. خودم برای کتک و اینجور مسائل آماده بودم. حتی یادم است همیشه به حالت جنگی به برادرهایم میگفتم که با من طوری بزن بکوب کنید که من اگر دستگیر شدم زیر شکنجه آمادگی داشته باشم، مقاوم باشم. اینها را من خودم توی خانه تمرین میکردم ولی هیچ وقت فکر تجاوز جنسی به ذهنم نمیرسید.
شکنجهها شروع شد، اول با زدنها آغاز شد، با کابل میزدند، با شلاق میزدند؛ مخصوصاً زیر پا، پشت کمر. عجیب بود توی همه مراحل به اصطلاح خودشان مسائل مذهبی را رعایت میکردند. یعنی اینکه قبل از اینکه مردها بیایند برای زدن، پاسدار زن میآمد ما را لخت میکرد و رویمان یک ملحفه میکشیدند و دست و پاهایمان را میبستند و مهم اینکه موهای سرمان را حتماً باید میبستند چون نباید مرد موهایمان را میدید.
روسری را به طرزی میبستند که از پشت گردن به روسری نگیرد و حد داشتند یعنی از بالاترین مهرهی گردن تا پایینترین مهره، ستون فقرات برای ما حد بود. یعنی پایینتر از آن نمیزدند. آنقدر میزدند که این ملحفهها میرفت توی جانمان. به حدی میزدند که بدنمان شکافته میشد، ملحفه میرفت توی پوستمان. وقتی از پا شروع میکردند پاها را به صورت فلک میبستند و زیرش میزدند و میگفتند: الان فعلاً امروز سی ضربه، شصت ضربه، حدت آن قدر است. وقتی این مقدار را میزدند، بلافاصله ما را پایین میآوردند و مجبور میکردند که راه برویم. میگفتند باید راه بروی. معلوم است پا به اندازهی یک بالش سیاه و خون آلود شده نمیشود راه رفت ولی خودشان با پوتینهایشان میآمدند روی پا. بعدها متوجه شدم به خاطر این میآیند روی پا که پاها تمام خون بدن را به خودش نکشد که خون لخته بشود. در تمام مراحل شکنجه بچه پیش خودم بود. آن موقع چهار ماهه بود . با بیتابی کامل حضور داشت و چطور بگویم، با التماس گریه میکرد، گریهی لاینقطع و فقط یک بار یادم میآید که او را داده بودند به سلول بغلی وگرنه بقیهی مراحل را پیش من بود.
دو سری تجاوز کردند به من یک بارش توی سلولم بود و یک سری هم توی اتاق شکنجه.
آن دو بار که تو اتاق شکنجه به من تجاوز شد، تعداد یکی دو نفر نبود. اولین موردش من پریود بودم، پاسدار زن از من پرسید: پریودی؟ فکر کردم که این را میپرسد که نوار بهداشتی بیاورد به من بدهد. گفتم: بله، پریودم. وقتی بعد از شکنجه توی همان اتاق به من تجاوز کردند، من بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم چون پریود بودم فکر میکردم خونی که از من میآید، خون پریودم است ولی بعداً از دردی که پشتم داشت متوجه شدم به خاطر اینکه پریود بودم از پشت به من تجاوز کرده بودند.
وقتی شکنجه میکردند، از پشت میبستند. دمرو میخوابیدیم چون پشت و زیر پایمان را میزدند، ولی موقعی که برنامه فرق میکرد ما را درست رو کمر میخواباندند. بعد از شکنجه که هنوز درد شکنجه به شدت زیاد بود، تجاوز را شروع کردند. من کاملاً بیهوش نمیشدم، یک احساس عجیبی است، نمیتوانم بگویم. از حرص یعنی دستت بسته هیچکاری نمیتوانی بکنی، با آن شدت نفرتی که از آنها داری، آن قدر حرص شدتش زیاد بود که من فکر میکردم به عمد هم شده مغز یک لحظه خاموش میکرد. لحظاتی همه چیز خاموش میشد. بعداً که به زور به خودم فشار میآوردم به یادم میافتاد و این حالت فکر نکنم آن قدر عادی باشد. خیلی نادر است.
موقع شکنجه صددرصد بیشتر از یک نفر بودند. مثلاً وقتی یکی خسته میشد کابل را میداد دست دیگری، بهش میگفت اجرکم عندالله، کسی که تازه نفس است به آن یکی میگفت که اجرت با خدا، پیش خدا، از این ضربههایی که زدی. این را کاملاً میشنیدم. آن یکی فحش میداد، این یکی بقیه فحش را میرساند.
چون چشمهایم بسته بود نمیتوانم اسمی بگویم. ولی یکی از شکنجهگرهای بزرگ که همه او را میشناسند، شخصی بود به اسم ابوالفضل که این یکی از تیر خلاصزنهای مهم و شکنجهگرهای مهم زندان تبریز بود. اسم اصلیاش نمیدانم چی بود ولی مشهور به ابوالفضل بود.
به حالت خیلی وقیح و زشتی به من میگفتند… حیف از این بدن، حیف از این (با عرض معذرت)… تنگ. چرا ما اجازه نداریم از اینها بهرهمند بشویم… نمیدانم چه مرحلهای اتّفاق میافتاد که تنها میشدند یا نمیدانم پیش همدیگر این را میگفتند، کلاً همه چیز فردی میشد ولی احساس اینکه توی آن اتاق بیش از یک نفر آدم هست همیشه تو وجود من سنگینیاش را داشت و من مطمئنم، صددرصد مطمئنم بیش از یک نفر بودند.
بعضی وقتها احساس میکردم ساعتهاست، سالهاست آن قدر طولانی به نظرم میآمد. آن قدر با خودم کلنجار میرفتم که در آن لحظه صدایم در نیاید، به فکر بچه بودم که آنجا داشت گریه میکرد، هزاران هزاران دردی که توی بدنم بود، زیر پایم، پشتم. خب پشتم تازه شکنجه شده، به پشت بخوابی، اصلاً بیهوش میشدم از شدت درد. ساعتها فکر میکردم هفتهها، آنقدر طولانی میشد. دردآورتر این بود که میگویم زمان برای من بینهایت میشد.
بعد که اینها میرفتند، یک زنی میآمد، در حالیکه رویمان را باز میکرد، ملحفه به اصطلاح خودشان، ملحفه را میکشید از تنی که پاره پاره شده، ملحفهای که پاره پاره شده، با هم خون بدن و گوشت بدن با ملحفه یکی شده، میآورد و لباسی میپوشاندند و میانداختند توی سلول.
بعد از اولین بار وقتی به هوش آمدم و درد را با تمام وجودم بیش از درد شکنجه احساس کردم، خیلی از خودم بدم آمد. بیش از حد از خودم بدم آمد، از اعضای بدنم متنفر بودم. در خلوت خودم با صدای بلند گریه میکردم و آرزوی مرگ میکردم و همیشه چون پسرم حضور داشت برایم خیلی سنگینی میکرد.
آن لحظات هیچوقت از یادم نمیرود. همیشه فکر میکنم پسرم آنها را به یاد دارد. درست است که چهار ماهش بود ولی همیشه احساس میکنم همه چیز را به خاطر دارد. نمیدانم چرا این حس را دارم. وقتی پسرم بزرگ شد، چهارم- پنجم ابتدایی میخواند، یک روز آمد با گریه و ناراحتی و همه چیز را به هم میکوبید. گفت: این چه برنامهای است برای ما درست کردید، بدبخت شدم! گفتم: چی شده؟ گفت: با یکی از پسرها دعوایم شد، به من برگشت گفت: برو مادرت را از زیر پاسدارها جمع کن! این برایش خیلی دردناک بود و با آن سن و سالش نمیتوانست هضم کند. آن جوری که خودش مطرح میکرد، خودش را عاجز دیده بود. آن موقع به خاطر همین موضوع نتوانسته بود کاملاً از خودش دفاع کند، این موضوع بسیار اذیتش کرده بود در حالیکه من اصلاً کوچکترین عکسالعملی در این مورد چه در زندان چه بعد از زندان نداشتم تا اینکه آمدم کانادا و همه چیز را فاش کردم، قبلش هیچکس نمیدانست برای همین احساس میکنم این یک چیزهایی بهش الهام شده بود.
یک چیز دیگری که خیلی برایم مهم بود و دردآور و تا آن لحظه مخصوصاً توی زندان هیچوقت برایم حل نشده بود، الان میتوانم به راحتی بگویم ولی آن موقع تو زندان مردها، بخش مردها، شوهرم بود با اینکه میدانستم او به پاکی من [ایمان دارد]، نامهای هم نوشته بود که من را مثل اقیانوس بیکران پاک میدانست. با اینکه این را میدانستم و مطمئن بودم که به من اطمینان دارد و در هر موردی این را تکرار میکرد، چون در سلول و مخصوصاً در اتاق شکنجه، صدای او به گوش من میرسید؛ صدای شکنجه شدنش، مطمئن بودم که صدای من هم به گوشش میرسد. با این حال که اوایل درد داشتم ولی نهایت خودم را کنترل میکردم که هیچ صدایی از خودم در نیاورم. ولی بعضی وقتها یادم میافتد که صدایی میکردم، صدای خفه، این هم اذیتم میکرد که ای کاش آن را هم در نمیآوردم. بعداً که باز فکر میکنم میبینم که صد برابر حاضر بودم شکنجه بشوم ولی صدای شکنجه شوهرم را نشنوم. چون صداهایش آخرهای شکنجه تبدیل میشد به زوزه، به حدی دردش زیاد بود.
یک بار یکی از آن پاسدارها با برنامهی قبلی که ریخته بود وارد سلول من شد، از قبل سلولهای دیگر را خالی کرده بود، نمیدانستم برنامهاش چه بود، گویا از کسانی بود که قبلاً به من تجاوز کرده بود .چون ما را چشم بسته میبردند تو… وقتی بازجویی میکردند چشممان بسته بود، گویا آنجا به اصطلاح خودش من را پسندیده بود، در حالی که بعد از اینکه به من تجاوز کرد تو سلول خودم، شب به من قول داد که برای بچهام شیر بیاورد، کهنه و امکانات زیادی بیاورد که بعد از آن دیگر من اصلاً او را ندیدم و هیچ کاری نکرد، بعد از آن از نوع برخوردش و از نوع حالتهایش این حس به من دست داد که این جزء همان تجاوز کنندهها [در اتاق شکنجه] بود. یعنی همان آدم را اگر همین الان هم ببینم، صددرصد میشناسم چون توی سلول چشمبند نداشتم.
تمام سلولها را خالی کرده بود، آنجوری که میشمردم به ذهنم میآید شش تا سلول بود، آن شب خالی بود و فقط من آنجا بودم. هرشب پاسدارها یا نگهبانها در پشت بام، شیفتها را عوض میکردند. آن شب هم دیرتر ولی صدای پا را شنیدم، او آمد دریچهی باجه را باز کرد و به من نگاه کرد و من ترسیدم و خودم را جمع و جور کردم. کلید و همهی اینها را داشت، حتی نگهبان شب هم قرار بود یک مردی باشد که نبود آنجا. دو روز در میان، دو شب زن بودند، یک شب مرد میشد. آن شب قرار بود مرد باشد؛ یک مرد میانسالی که معلوم بود که از زندان و زندانبانی سر در نمیآورد فقط به حکم شرعی این کارها را میکرد و طرز رفتارش طوری بود که خیلی میخواهد اسلامی رفتار کند باشد ولی او نبود. اول آمد توی سلول و در را باز کرد. به من گفت: من میآیم تو، گفتم: نمیتوانی من جیغ میزنم. گفت اگر جیغ بزنی هیچکس اینجا نیست، من از قبل تمام برنامه را ریختهام.
از لحن حرف زدنش، وقتی به من تجاوز کرد، از نوع تجاوزش و اینها متوجه شدم که هر دفعه این بود. جزء بازجوها که بود، از صدایش مطمئنم، جزء بازجوها بود. از نوع برخوردش هم مطمئنم که هر دفعه این بود. یارو وقتی این کار را میکرد، در مورد بدن من حرف میزد ، با واژههای کریه، مثلاً میگفت: خاک تو سر آن مَرده چرا قدر تو را ندانست. لایق او نیستی. آنها تن لشی هستند که بهت بها ندادند. حیف است. از این کلمات. از بعضی از کلمات هم به صورت خیلی زشتی استفاده میکردند، خب تو که بارها و بارها تو خانههای تیمی این کار باهات شده، برایت مسئلهای نیست. این هم نوبت من. این هم سهم من، تو که یک دستمالی بیش نیستی، جنده پارهای بیش نیستی…
همین مسائل از یک طرف، از یک طرف باید هوشیار میبودم که اینها تاکتیکی که سوال میکنند هی تکراری این را یک جور دیگری میپرسند، اطلاعات ندهم، از یک طرف مشکلات بچه و نبود امکانات، از یک طرف درد شکنجه، از یک طرف شکنجههایی که شوهرم میشد، و مسائل مخصوص خودم که بعد از تجاوز چه احساسی میکردم، با پای زخم چطوری میتوانم بلند شوم، بچه خوابش ببرد یا راه بروم.
توی شرایط با آن محدودیتی که ما بزرگ شدیم، به فرض خود من به هیچوجه نه دوست پسری داشتم نه با مسائل جنسی آشنایی داشتم؛ وقتی برای اولین بار با شوهر خودم که خیلی همدیگر را دوست داشتیم رابطه داشتم، هم برای من و هم برای او وحشتناک بود این مسئله، مسئلهی سکس برایم غیرقابل تصور بود، هیچی نمیدانستیم؛ بکر بکر. توی آن شرایط با آن شخصیتی که داشتم با اینکه پسرهایی که با هم بودیم، تو کوه میرفتیم بعداً ابراز کردند که عاشقم بودند و دوستم داشتند ولی آنقدر خشن و جدی بودم که نمیتوانستند به من بگویند، و این روحیه در سال شصت بین دخترها کاملاً عادی بود.
وقتی من رفتم زندان شهربانی متأسفانه همان تابویی که تا همین الان هم از بین نرفته وجود داشت، وقتی [از بقیه زندانیان] میپرسیدم، میگفتم: با من این کار را کردند، شما را چی؟ سر تکان میدادند و بعد میگفتم اینها چقدر وحشیاند و میگفتم به قول شعر ایرج میرزا با حجاب ولی همه کار را با آدم میکنند. میدیدم که همان عکسالعمل را آنها هم نشان میدهند و تا حالا من ندیدم کسی به آن صورت دربارهاش حرف بزند ولی با من ابراز درد مشترک میکردند. از این میدانم که به احتمال خیلی زیاد آنها هم تو این شرایط بودهاند.
همیشه میخواستم از این موضوع فرار کنم و بهش فکر نکنم ولی یک موقع دیگر این تابو را توی خودم شکستم، گفتم من باید خیلی دقیق باشم، آخر با فراموش کردن نه تنها مشکل حل نمیشود، بدتر هم میشود. من خوشبختانه به آن مرحله رسیدم. گفتم نه من باید این تابو را بشکنم و خودم را کاملاً پیدا کنم ببینم به چه نوعی بود، به چه حالتی بود. از ذهنم خیلی خیلی انرژی کشیدم و همان موقع در سلول و بند هم که به دیگران میگفتم اکثراً با سکوت جواب میدادند.
این برایم دردآور بود که خیلیها باور نمیکردند و یا میگفتند نگو. مخصوصاً بعداً خیلی دردآورتر شد. به موضوع به صورت اینکه ما این مسئله را خیلی وقیح و زشت میدانیم نگاه میکردند. واقعاً هم زشت و وقیح است ولی من در شرایطی قرار گرفته بودم که بالاجبار به کریهترین شکلش مورد تجاوز قرار گرفتم. نتوانستم داد بزنم. نتوانستم انتقام ازشان بگیرم. نمیتوانستم حرکتی از خودم نفرتی از خودم نشان بدهم. چشمانم بسته، دهانم بسته و در حالی که بچهام در کنار اتاق شکنجه گذاشتند، بعداً خیلی تحقیق کردم روی این موضوع؛ برای همین است میگویم پسر من هرچقدر هم بچه بود ولی همه چیز را شاهد است. نمیدانم این حسی است که هنوز هم که هنوز است دارم.
بعد دیدند که از هیچ مورد آنها نتوانستند من را بشکنند به قول خودشان، نتوانستند از من حرف بکشند، شروع کردند به شکنجه از طریق پسرم. یکی از شکنجه هایی که کردند گفتند تو مادر بی دینی هستی، مادر مسلمان باید بچه را [بزرگ کند]. این بچه مال خداست مال اسلام است، تو لایقش نیستی، ازت می گیریم و می دهیم بهزیستی بزرگ می کند، تو شامل موهبتی که خدا بهت داده نیستی و بعد یک پاسدار زن را فرستادند، پاسدار زن را ما میتوانستیم ببینیم، پاسدار زن را فرستادند که لگد زدم تو شکمش که رفت. پاسدار مرد آمد، بچه را کامل توی بغلم فشرده بودم اول زور زد که دست هایم را باز کند که نتوانست، گرفت از شانه های پسرم و کشید. کشید بالا که از بغلم در بیاورد با نهایت مقاومت روبرو شد ولی متاسفانه همان لحظه یک صدایی پشت ستون فقرات پسرم حس کردم؛ تقی کرد. احساس کردم بچه ام دارد دو نیمه می شود، بی اختیار دستم باز شد. دست هایم باز شد و پسرم را از بغلم کشید.
سه روز مانده به عید، شوهرم را اعدام کرده بودند سال بعدش. یعنی شصت و دو. یک سال و سه ماه بعد از دستگیری کلا زیر شکنجه بود آن مدت همه اش، بعد اعدام کرده بودند و روز عید هم که مادرش و خواهرش آمده بود برای ملاقات، گفته بودند شما بمانید، میوه و این ها را تحویل نگرفته بودند، این ها فکر کرده بودند که احتمال دارد که برای عید برایش ملاقات حضوری می دهند، در حالی که وصیت نامه را نشانشان داده بودند. من بعد از دو ماه و نیم در اردیبهشت ۶۳ خبر اعدام شوهرم را فهمیدم. حدود سال شوهرم بود، در اسفند ۱۳۶۳ که آزاد شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
تعداد نظرات زیاد شده و سوال ثبت نمیشه چنانچه شد جواب میدم / در هر قسمتی نظر یا سوال کنید جواب داده میشه