ملاقات در اوین
کلمه-فاطمه عرب سرخی:
توی راهروی دادسرا نشسته بودم. انبوهی از افکار پراکنده توی سرم موج میزد. به دنبال دیدن یک آشنا که شاید بهم بگه اینجا چه خبره چشم می دواندم به هر طرف. عرق سرد به تنم نشسته بود. فقط نیاز داشتم یک نفر آروم دم گوشم بگه که نگران نباش همه چی درست میشه. یا شایدم فقط یک نگاه ! یک نگاه آشنا در اون غربت میتونست آرام بخش باشه.
دختر خانمی روی صندلی کناری نشسته بود. آروم بهم گفت : بازداشتی؟ گیج بهش نگاه کردم. گفت: بهم نگاه نکن! میفهمن داریم با هم حرف میزنیم. ته دلم حس خوبی داشتم از اینکه بالاخره این وسط یک آدم درد آشنا پیدا کردم. آروم بهش گفتم : آره فکر کنم بازداشت شدم. گفت : جرمت چیه؟ با شیطنت آروم گفتم: سیاسی دیگه! تو هم سیاسی هستی نه؟ با وحشت بهم نگاه کرد! خیلی آروم خودشو کشید به صندلی کناریش و تمام تلاششو کرد که ازم فاصله بگیره. دود از سرم بلند شد. چند لحظه بعد مامور اومد دنبالش. از حرفهایی که بینشون رد و بدل شد فهمیدم که اون خانم، فروشنده مواد بوده. دلم میخواست اون وسط فریاد بزنم و بپرسم یعنی من از اون خانم خطرناکترم که اینقدر ازم ترسید؟؟؟
حال خوبی نداشتم. “هادی حیدری” رو آوردن روی صندلی روبروی من. وقتی نشست. سعی کردم بهش بگم که من بازداشت شدم تا وقتی رفت بیرون به خانوادم خبر بده. هادی سرش رو آورد بالا و بدون اینکه چیزی بگه فقط نگاهم کرد. انگار اون هم مثل من گیج بود. ماموری اومد بالای سرش و گفت: بلند شو بریم پیش بازپرس برای تفهیم اتهام! دچار شوک شده بودم. خدای من! یعنی هادی هم بازداشت شد؟؟
شروع کردم به ذکر گفتن. به خودم دلداری میدادم و میگفتم: فاطمه تو که میدونستی! یادته با وجود اینکه اون مامور چند بار قسم خورده بود که قصد ندارند بازداشتت کنند اما در تمام این مدت یه چیزی ته دلت میگفت که وقتی از اون در لعنتی بری تو دیگه بیرون اومدن به این آسونی ها نیست.
چند دقیقه بعد “محمد شفیعی” با یک مامور وارد راهرو شد. دست از تلاش برنداشتم. سعی کردم با اشاره بهش بگم که من بازداشت شدم و ازش خواستم که وقتی رفت بیرون به خانوادم خبر بده. حین تلاش برای برقراری ارتباط باهاش متوجه شدم که خیلی با تعجب داره به من نگاه میکنه. کلافه شده بودم. معنی اون نگاه ها رو نمیفهمیدم.توی بهت و ناباوری دیدم که مامور محمد رو به انتهای راهرو برد و از در خارج کرد. مطمئن بودم اون در راهی به بیرون از اوین نداشت. انگار آب یخ رو تنم ریخته بودن. خدایا یعنی همه بچه ها رو بازداشت کردن؟؟
شاید آمادگیم برای شنیدن خبر دستگیری خودم بیشتر از خبر دستگیری بچه ها بود. بغض گلومو گرفته بود اما به خودم و خیلی های دیگه قول داده بودم که نذارم هیچ نامردی اشکامو ببینه. داشتم سعی میکردم توی ذهنم از آخرین لحظه ای محیا رو دیدم یه عکس بگیرم که توی طاقچه ی دلم آویزونش کنم. داشتم سعی میکردم فقط به حرفهای بابا فکر کنم و نذارم لحظه ای فکرم از مسیر اصلی خارج بشه. داشتم سعی میکردم به آسمون خارج از اون ساختمان فکر کنم جایی که پرنده ها رها در آسمان پرواز می کردند و خلاصه هر چیز قشنگ دیگه ای که به ذهنم میرسید رو تصور میکردم تا تحت تاثیر فضای آلوده ی اونجا قرار نگیرم.
همینطور که ناامیدانه به اطراف نگاه میکردم دیدم که یک دختر خانم با روپوش و شلوار سرمه ای و مقنعه ی مشکی با چادر سفید طرح دار و چشم بند از انتهای راهرو با یک مامور وارد دادسرا شد. خیلی لاغر بود و تقریبا مطمئن بودم در بین دوستان بازداشتی ام شخصی به این لاغری وجود ندارد. پس حتما این خانم آشنا نیست. صاف آمد و نشست روی صندلی روبروی من. خیلی آروم چشمبندش رو داد بالا. رنگ صورتش کاملا زرد بود و استخوان های گونه اش از شدت لاغری بیرون زده بود. نمی شناختمش.
به محض اینکه چشمبندش را بالا زد با تعجب به من نگاه کرد و گفت: فاطمه !! تو اینجا چی کار میکنی؟!! به جرات می توانم بگویم حدود سی ثانیه با دقت تمام نگاهش کردم تا بشناسمش. خدای من!!!! این دختر تکیده ی رنگ رو پریده “نازنینم “هست. نه نه! باورش برام سخت بود. بیش از ۶۰ روز از بازداشت نازنین می گذشت و ما ازش بیخبر بودیم. نمیدونستم از دیدنش باید خوشحال باشم یا از دیدن اون وضعیت باید گریه کنم. نمیتونستم حرف بزنم. فقط سعی میکردم بغضمو نگه دارم. گفتم : نازنــــــــین! حالت خوبه؟ کجایی؟ از بچه ها کسی رو دیدی؟ گفت من بند ۲۰۹ هستم. ولی کسی رو ندیدم. تو اینجا چی کار میکنی؟؟ گفتم: فکر کنم بازداشت شدم. متعجب گفت: تو دیگه چرا؟؟ یه آقایی از اتاق روبرویی بیرون اومد و به نازنین گفت: چرا چشمبندتو برداشتی؟ نازنین با همون لحن محکم که مخصوص خودشه گفت: امروز جلسه آخر بازپرسیمه و بهم اجازه دادن که چشمبندمو باز کنم.
دلم میخواست بپرم بغلش کنم و بهش بگم که چقدر از دیدنش خوشحالم. بهش بگم که بیرون از اون دیوارهای لعنتی خانواده و دوستانش هر روز و هر لحظه به یادش هستند. اما بهم امان نداد. تند تند حال همه رو میپرسید. انگار تو این مدت داخل انفردی به تنها چیزی که فکر نمی کرده وضعیت خودش بوده. تمام تلاشمو کردم تا بهش بگم حال همه خوبه. اما نگرانی تو چشماش موج میزد. میدونستم که از این لحظه به بعد من هم به دغدغه هاش اضافه شدم.
ماموری که برای بردن من به داخل زندان آمده بود وقتی متوجه صحبت کردن ما با همدیگه شد با عصبانیت به سمت من اومد و من رو به سمت دیگه راهرو برد. چند دقیقه بعد من رو هم به سمت در انتهای راهرو بردند. وارد یک ون شدم. از اینجای راه به بعد با چشم بند بودم. هرچند مسیری که ماشین طی میکرد برام آشنا بود و همچنین صدای خانمی که از بند برای تحویل گرفتنم آمده بود. حدود ۱۰ ماه پدر در همین بند زندانی بود و من مسیر و صدای آدمهای بند “دوالف سپاه” رو خوب میشناختم. اما بعد از دیدن نازنین هرچند وضعیت فیزیکی او شدیدا نگرانم کرده بود دیگر احساس غربت نمیکردم. بعد از انجام امور اداری برای ورود به بند و معاینات اولیه پزشکی و تعویض لباس وارد سلول انفرادی شدم.
سعی کردم با ناخن خراشی روی دیوار بیندازم که آمار روزها از دستم در نرود. چند دقیقه ایستادم و به خطی که روی دیوار کنده بودم نگاه کردم. با خودم فکر میکردم دیوار سلول نازنین تا الان ۶۲ خط باید داشته باشد. خدای من! خیلی سخت بود. لحظه ای تصویر چهره ی زردش از جلوی چشمانم محو نمیشد. بعد از آزادی چشم در چشم شدن با خانواده ی نازنین برایم خیلی سخت بود. هوا سرد بود و میدانستیم که شیشه پنجره سلول نازنین شکسته. شبهایی که برف میبارید تا صبح لحظه ای اشک چشمانم امان خواب نمیداد. شرح روزهای سخت تمامی ندارد و این قلم دیگر کشش نوشتن …
امروز اما نازنینم بازگشتت به زندان غمم را در این روزگار نامراد صد چندان کرد. آخرین نظر وبلاگم رو که درست در سالروز بازداشتم نوشتی می خوانم و نمیتوانم جلوی سیل اشکهایم را بگیرم. بارها و بارها نوشته ات را خواندم. نوشته بودی:
” فاطمه! پارسال همچین روزی رو هیچوقت فراموش نمیکنم. حوالی ظهر بود. وقتی همراه با اون مامور از در انتهای سالن دادسرا بیرون رفتی، مطمئن شدم که داری میری برای بازداشت. لحظه آخر برگشتی منو نگاه کردی و برای هم سر تکون دادیم. وقتی برگشتم سلول، هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا بغلت نکردم، چرا لااقل دستت رو نگرفتم. باور نمیکنی اما تا چند روز حالم بد بود که چرا اینکارو نکردم. فکر میکردم شاید اینطوری می تونستم روز اول بازداشت بهت روحیه بدم!!! گرچه تو خودت آخر روحیه بودی :) خلاصه هنوز که هنوزه به خاطر این ماجرا خودم رو سرزنش میکنم.
دوستم، امیدوارم دیگه هیچوقت همچین روزی در زندگیت تکرار نشه و دعا میکنم اون در لعنتی بالاخره باز شه و همه بیان بیرون. به یادت هستم. ”
تنها چیزی که الان میتونم بگم نازنینم اینه که من هم دعا میکنم و منتظرم هر چه زودتر اون درهای لعنتی باز بشن و همه بیان بیرون. همیشه به یادتم نازنین ترین نازنین …
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
تعداد نظرات زیاد شده و سوال ثبت نمیشه چنانچه شد جواب میدم / در هر قسمتی نظر یا سوال کنید جواب داده میشه