گزارشی از وضعیت یک بازماندهٔ کهریزک؛ پروندهٔ بازِ یک زخم
کلمه-لیلا ملک محمدی:
نخستین بار اواخر تیر ۸۸ در اوین و خطاب به سعید مرتضوی از شکنجه و شرایط غیرانسانی در کهریزک سخن گفت و تمامی تهدیدها برای وادارکردن او به سکوت از همان روز آغازشد. او از بازداشت شدگان کهریزک بود و همچون زنده یادان محسن روح الامینی، امیر جوادی فر، محمد کامرانی و رامین آقازاده قهرمانی در این بازداشتگاه شکنجه شد اما نمرد تا شهادت دهد و دو سال و هفت ماه است با تن زخمی و روح مجروح، دربارهٔ شرایط غیرانسانی بازداشتگاه کهریزک و کشته شدن تعدادی از همبندانش و شکنجه شدن تعدادی دیگر شهادت میدهد.
وقتی او را با زخمهای عفونت کرده از کهریزک به اوین بردند و در حضور سعید مرتضوی دربارهٔ شکنجههای کهریزک سخن گفت مرتضوی او را تهدید کرد که نباید دربارهٔ اتفاقات این بازداشتگاه با کسی سخن گوید و پس از آنکه پذیرفت دربارهٔ همه چیز سکوت کند برای مداوای زخمهای عفونت کردهٔ سرش، صورتش، دستها و پاهایش به بهداری اوین فرستاده شد. اما این جوان پس از آزادی سکوت نکرد و با وجود تمامی خطراتی که او را تهدید میکرد از سعید مرتضوی شکایت کرد؛ با خبرنگار تلویزیون دربارهٔ شکنجه در کهریزک گفتوگو کرد؛ از سایر بازداشت شدگان کهریزک خواست از شکایت خود منصرف نشوند؛ با خانوادههایی که عزیزی را در حوادث پس از انتخابات ۲۲ خرداد ۸۸ از دست دادهاند، ارتباط برقرار کرد و با آنها همدل شد و در تمامی دو سالی که پس از فاجعهٔ کهریزک در ایران ماند، گاه و بیگاه از سوی سعید مرتضوی تهدید شد و تهدیدها آن قدر پیش رفت که او شبی نزدیک خانهاش از سوی دو مرد با چاقو مورد حمله قرار گرفت و طحال و پردهٔ دیافراگمش پاره شد. او معتقد است این حمله نیز از سوی سعید مرتضوی برنامه ریزی شده بود و برای این گفتهٔ خود شواهدی دارد که در ادامهٔ این نوشته خواهد آمد.
این جوان معترض به تقلب در انتخابات ۲۲ خرداد ۸۸ سرانجام با تنِ زخمی، هفدهم مرداد ۹۰ از ایران میگریزد و پس از عبور از کوههای مرزی خود را به ترکیه میرساند. او اکنون در ترکیه است و هر از گاهی رسانهای سراغ او را میگیرد و دربارهٔ روند شکایت بازداشت شدگان کهریزک با او گفتوگو میکند. آخرین بار هم در نامهٔ مفصلی به احمد شهید، دربارهٔ نقض حقوق بشر در بازداشتگاههای ایران شهادت داده است؛ اما کسی تا کنون دربارهٔ خودِ او حرفی نزده یا مطلبی ننوشته است. این نوشته دربارهٔ مسعود علیزاده، جوان بیست و هشت سالهای ست که اکنون بدون طحال و با پردهٔ دیافراگم پاره شده، در یکی از شهرهای کوچک ترکیه مصاحبه با دفتر کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل را انتظار میکشد.
هنوز جای دشنهٔ تلخ در گردهاش تیر میکشد
دربارهٔ دستگیری مسعود و اتفاقاتی که در کهریزک برای او افتاد و فجایعی که در آن بازداشتگاه شاهد بود، که برخی نیز برای نخستین بار گفته میشود، خواهم نوشت اما وضعیت کنونی این جوان در ترکیه مهمتر از روایت گذشتهٔ اوست. زخمهای علیزاده هنوز در ایران به طور کامل درمان نشده بود که خارج شد و مشکل اصلی او اکنون توقف در فرایند درمان، در دسترس نبودن دارو و امکانات زیستی نامناسبی ست که هر لحظه بیماریاش را تشدید میکند. او طحال ندارد و بدنش از تمیزسازی خون ناتوان است؛ بنابراین باید به طور پیوسته و مناسب واکسینه شود تا از ابتلا به بیماریهای عفونی خطرناک مانند هموفیلی و هپاتیت مصون بماند. مسعود طبق دستور پزشکش در تهران، باید چهار ماه پیش واکسنی تزریق میکرد اما میگوید داروخانههای شهری که در آن زندگی میکند این واکسن را ندارند. او از بیمارستان همان شهر نامهٔ پزشکی دارد و در آن نامه به مشکلات جسمیِ جدی او اشاره شده است. او این نامه را به ضمیمهٔ نامهای که خود نوشته، به دفتر سازمان ملل در ترکیه فرستاده و خواسته است برای پیدا کردن این واکسن او را کمک کنند اما تا کنون هیچ کمکی دریافت نکرده است. از طرفی مردم بسیاری از شهرهای ترکیه در ماههای سرد سال، خانههای خود را با زغال سنگ گرم میکنند و در زمستانها، هوای شهرهای کوچک آلوده به دود زغال سنگ است. او در بیرون از خانه مشکل تنفس دارد و ناگزیر است در خانه بماند و خانهاش را هم نمیتواند با زغال سنگ گرم کند. انرژی در ترکیه گران است و او قادر نیست خانهاش را با برق گرم کند.
مسعود از سوی نهادهای رسمی ایرانی که کمک به پناهجویان در دستور کارشان قرار دارد نیز تا کنون کمک نقدی دریافت نکرده است. طبق برنامه ریزی دفتر کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل در ترکیه، او باید در ماه می۲۰۱۲ برای انجام مصاحبهٔ اصلی به این دفتر مراجعه کند و با توجه به اینکه نخستین بار اواسط آگوست ۲۰۱۱ مراجعه کرده بود این مدت زمانی برای رسیدگی به کار یک پناهجوی بیمار، طولانی به نظر میرسد و نشان میدهد نهادهای مرتبط با امور پناهجویان برای سرعت دادن به انجام کارهای پرندهاش نیز کمکی نکردهاند. مشخص نیست پس از انجام مصاحبهٔ اصلی، او چه مدتِ دیگر باید در انتظار دریافت پاسخ از سوی سازمان ملل باشد. مسعود جزو پناهجویانی ست که در زلزلهٔ وان خسارت دید و چهار شب به ناگزیر در خیابان خوابید. او میگوید دفتر امور پناهندگی سازمان ملل در ترکیه قرار بود پرونده پناهجوهای زلزله زده را در اولویت قرار دهد اما نداد و اتفاقی که برای آنها افتاد این بود خانهای که در وان اجاره و وسایل اولیهٔ ضروری که تهیه کرده بودند رها کردند و راهی شهر دیگری شدند و این جابه جایی نیز هزینههای قابل توجه دیگری برای این پناهجویان داشت.
آذر ۹۰ علیرضا صبوری میاندهی در بوستون آمریکا سکتهٔ مغزی کرد و درگذشت. او جوانی بود که روز ۲۵ خرداد ۸۸ روبه روی پایگاه بسیج در یکی از کوچههای ضلع شمال شرقی میدان آزادی، به مجروحان کمک میکرد که تیر خورد. او مدتی در کما بود و پس از به هوش آمدن و در حالی که به طور کامل مداوا نشده بود به ترکیه رفت. خانوادهٔ علیرضا با رسانهای شدن ماجرای او موافق نبودند و او از هیچ نهادی کمکی دریافت نکرد. علیرضا باید تحت مراقبتهای پزشکی قرار میگرفت اما چه در ترکیه و چه در آمریکا به او به عنوان یک پناهندهٔ بیمار توجه نشد. در ترکیه از سازمان ملل خواسته بود او را به آلمان بفرستند تا زیر نظر اقوامش باشد اما با این درخواست او موافقت نشده بود. پس از انتشار خبر درگذشت علیرضا، در اظهار نظرهایی که شد برخی گفتند شاید اگر خانوادهٔ علیرضا با رسانهای شدن ماجرای او موافقت میکردند سازمان ملل و نهادهای حقوق بشری به پروندهٔ او به طور ویژه توجه نشان میدادند و او زنده میماند. مسعود به ماجرای علیرضا اشاره میکند و میگوید: «من وقتی در ایران بودم دربارهٔ اتفاقاتی که برایم افتاد حرف زدم. در ترکیه هم همچنان حرف زدهام و چند بار با رسانههای مختلف دربارهٔ کهریزک مصاحبه کردهام و به همه گفتهام که مریضم و حالم خوب نیست و به کمک احتیاج دارم. اما پس از هفت ماه هنوز بلاتکلیفم و کمترین امکانات پزشکی ندارم و هیچ کسی هم حال خودم را نمیپرسد.»
از کوچههای میدان خراسان تا سولههای کهریزک
مسعود علیزاده ۱۸ آبان ۱۳۶۲ در محلهٔ میدان خراسان تهران متولد و دورهٔ خردسالی را در همان محله سپری کرد سپس با خانواده به شاهین ویلای کرج مهاجرت و تا پیش از خروج از ایران در کرج زندگی کرد. او در ۱۷ سالگی پدرش را، که میگوید بیش از هر کسی دوستش دارد، از دست داد. مسعودِ ۱۷ ساله باید کمک خرج خانواده میشد؛ بنابراین نتوانست تحصیلات خود را ادامه دهد. در کرج در یک آژانس املاک، مشاور بود و همزمان در فست فود هم کار میکرد. روال زندگی مسعود تا ۲۶ سالگی و تا انتخابات ۲۲ خرداد ۸۸ به همین شکل بود. او در یکی از ستادهای انتخاباتی میرحسین موسوی فعالیت میکرد و پس از انتخابات هم در راهپیماییهای اعتراضی علیه تقلب در انتخابات، با مردم همراه میشد. در همهٔ راهپیماییها و تجمعات حضور مستمر و فعال داشت تا روز ۱۸ تیر ۸۸ که سرنوشت غریب مسعود رقم خورد.
مسعود علیزاده در جریان راهپیمایی اعتراضی ۱۸ تیر این بخت را نداشت که مثل بسیاری از معترضان که در خانههای محدودهٔ ولیعصر پناه گرفتند، در خانهای پناه گیرد و حدود ساعت شش بعد از ظهر در یکی از خیابانهای فرعی منتهی به ولیعصر بازداشت شد.
او دربارهٔ بازداشت و روند انتقال به کهریزک میگوید: «مرا با چشم بند و دستبند به مکان نامعلومی منتقل کردند؛ سپس به پلیس امنیت در میدان حر فرستادند. در آنجا ما را به شدت کتک زدند و بعد به پلیس پیشگیری از جرایم در میدان انقلاب بردند. در آنجا ما حدود سیصد نفر بودیم که با زور و کتک برگههایی امضا کردیم و به اقدام علیه امنیت ملی، توهین به رهبری و تخریب اموال دولتی متهم شدیم. از این سی صد نفر، تعدادی را به اوین فرستادند و باقی که حدود ۱۳۶ نفر بودیم به کهریزک فرستاده شدیم.»
هر کسی هر جرمی داشت کهریزک سزایش نبود
مسعود علیزاده نخست دربارهٔ اتفاقات کهریزک در بدو ورود و در طی چند روز بازداشت میگوید سپس راوی شکنجههای خود خواهد بود. او آنچه را که در کهریزک بر بازداشت شدگان ۱۸ تیر گذشت این گونه روایت میکند: «در آغاز ورود، ما را مجبور کردند در حضور یکدیگر لباسهای خود را کامل درآوریم؛ لباسهای زیر را دور بیندازیم و لباسهای رو را پشت و رو تن کنیم. قرنطینه شپش داشت و میگفتند با این کار شپش به درز لباسها نمیرود. روز سوم به خاطر شپش ما را از قرنطینه بیرون بردند و داخل را سمپاشی کردند و بلافاصله ما را به قرنطینه برگرداندند. آن قدر بوی سم، تند و آزاردهنده بود که حدود سی نفر بیهوش شدند. ما آنقدر التماس کردیم و ضجه زدیم تا سرانجام ما را خارج کردند. اگر دقایقی بیشتر میماندیم همه میمردیم. در همان ابتدای ورود نیز موهای ما را از ته کوتاه کردند. ماشینهای موزَنی خراب بود و پوست سر بچهها کنده و زخم شد. عینکهای محسن روح الامینی و محمد کامرانی را از آنها گرفته بودند و آنها در رفت و آمد مشکل داشتند و محسن جلوی پای خود را نمیدید.
ارازل و اوباش در مقابل ما کاملن برهنه در رفت و آمد بودند و عدهای از آنها در دستشوییها به عدهای دیگر تجاوز میکردند. به همین دلیل بود که از بازداشت شدگان راهپیماییها، کسی جرأت نمیکرد به دستشویی برود و همین باعث شده بود بچهها عفونت بگیرند.
امیر جوادی فر، روزی که میخواستند او را به اوین بفرستند، برای اینکه آفتاب گرم کهریزک اذیتش نکند از زیر آفتاب بلند شد و در سایه نشست. بلافاصله رییس بازداشتگاه با لگد به سر و صورت و سینهٔ او زد و او را از سایه به زور بلند کرد و در آفتاب نشاند. این در حالی بود که همهٔ بدن امیر پر از زخم و عفونت بود. محسن روح الامینی هم در پنج روزی که در کهریزک بود فقط توانست یک ساعت بنشیند. تمام پشت محسن آنقدر زخمِ عفونت کرده داشت که او نمیتوانست بخوابد یا حتا بنشیند.
یکی از همبندیهای ما در کهریزک دیوانه شد و تا کنون نیز من در جایی ندیدهام که دربارهٔ او نوشته باشند. مدام میگفت مرا اعدام نکنید. به دست و پای رییس بازداشتگاه کهریزک میافتاد. سرهنگ با پوتین او را به شدت میزد و پرتش میکرد اما او همچنان التماس میکرد که مرا نکشید. ما را با هم به اوین بردند و در اوین وقتی میخواستند او را آزاد کنند پشت تخت قایم میشد و بیرون نمیرفت و میگفت میخواهند مرا اعدام کنند. او پس از آزادی هم خوب نشد و خبر دارم که از تیر ۸۸ تا کنون در خانه بستری ست و همچنان فکر میکند میخواهند او را اعدام کنند.
در دادگاه کهریزک که بودیم یکی از بازداشت شدگان کهریزک از این شکایت میکرد که دو افسر نگهبان یک شب او را تا صبح زنده به گور کرده بودند و فقط سرش از خاک بیرون بوده. دلیلشان هم این بود که او سر آمار، شمارهاش را فراموش کرده بود. در صورتی که ما در آنجا عقرب و مار دیدیم و در غیاب شکنجه گران هم از جانوارن موذی و گزنده در هراس بودیم.»
مسعود شکنجهٔ خود را این گونه روایت میکند: «هنگامی که ما وارد کهریزک شدیم ۲۲ بازداشتی دیگر داخل سولههای قرنطینه بودند. آن ۲۲ نفر را شب به حیاط بردند تا ورودیهای جدید بتوانند بخوابند. خواب نوبتی بود و چون برای همه جا نبود خیلی از بازداشتیها مجبور بودند ایستاده بخوابند. من در همان شب اول با تصور اینکه پس از ساعتها بیخوابی کشیدن میتوانم ساعتی بخوابم دراز کشیدم اما یکی از بازداشتیها اصرار کرد که دو شب است نخوابیدهام. اجازه بده من ده دقیقه بخوابم بعد تو بخواب. من قبول کردم؛ بلند شدم؛ به آبخوری قرنطینه رفتم تا آبی بخورم و برگردم و منتظر بمانم تا همبندیام بلند شود و من بخوابم. در بخشهای دیگر بازداشتگاه، زندانیان مواد مخدر، قاتلان، مزاحمان نوامیس و در کل اوباش بودند. یکی از این اوباش زیر نظر یک افسر نگهبان، اختیارات و قدرت زیادی داشت و به اصطلاح وکیل بند بود. زمانی که در آبخوری بودم افسر نگهبان به او دستور داد چند بازداشتی را ببرد و از پا آویزان کند. او مرا که دید به زور بازوهایم را گرفت تا برای شکنجه ببرد. من مقاومت کردم و او شروع کرد به کتک زدن. دو افسر نگهبان نیز با او همراهی کردند و با لولههایی به جان من افتادند و آنقدر زدند تا ساعدم شکافته شد. بعد از پا آویزانم کردند و چند باره با لولهها به جانم افتادند. به من میگفتند باید بگویی «گه خوردم» و من این دو کلمه را آن قدر تکرار کرده بودم که دهانم خشک شده بود. پابندها مچ پاهایم را سابیده بود و همزمان هم از مچ پاهایم خون جاری شده بود و هم از جای ضربههایی که با لوله بر بدنم میزدند. بعدها در دادگاه یکی از این دو افسر نگهبان، زدن من را گردن نگرفت و تبرئه شد. من شاهد زیاد داشتم اما چون همبندیها هم جزو شاکیها بودند بنابراین دادگاه شهادت آنها را نمیپذیرفت. او در بازپرسی گفته بود من زدم اما بعد برایش وکیل گرفته بودند و به او یاد داده بودند گردن نگیرد. بازپرس شعبهٔ یک سازمان قضایی نیروهای مسلح هم از من خواست افسر نگهبان دیگر را از پا آویزان کنم و با لوله بزنم و من گفتم هرگز چنین کاری نخواهم کرد.
در همان شب اول پس از آنکه پابندها را باز کردند و مرا پایین آورند، دو نفر بازوهایم را گرفتند تا ببرند و زخمهایم را بشویند که همان وکیل بند شروع کرد با قفل به سر و صورت من کوبیدن. او از نظر جسمانی قوی و تنومند بود و دیگران از او حساب میبردند. میگفتند مجرم خطرناکی ست و البته صورتش هم پر از ردّ چاقو بود. آنقدر با قفل به سر و صورتم کوبید که سرم شکست و لبم پاره شد. او در بازپرسی و در دادگاه گفته بود که قفل را افسر نگهبان به او داده بود که مرا بزند. وقتی زخمی و بیجان روی زمین افتادم با هر دو پا روی گردنم رفت و در حدود ده دقیقه آنقدر فشار داد که من فکر کردم دارم خفه میشوم و از ترس خفه شدن، تلاش کردم با دستهایم پاهای او را از روی گردنم بردارم و با ناخنهایم پوست گردنم را کنده بودم. تی شرت و شلوارم پاره شده بود و مرا به همان صورت بدون لباس تا صبح در قرنطینهٔ کهریزک رها کردند. از اینکه لباس نداشتم خجالت میکشیدم و تی شرتم را دور کمرم کشیده بودم.» مسعود میگوید هر کسی هر جرمی داشت کهریزک سزایش نبود.
عاقبت یک دادخواهی
دو روز پس از این شکنجهها، او و چند نفر دیگر را به اوین میبرند. ۲۵ روز در اوین میماند سپس آزاد میشود. فرماندهان ناجا بارها با وعدهٔ پول تلاش میکنند او را از طرحِ شکایت منصرف کنند. میگوید روزی از بخش امور مالی ستاد فرماندهی ناجا زنگ زدند و خواستند به آنجا مراجعه کند و او با برخی از همبندیهایش به آنجا میرود. «گفتند دیههای شما را میدهیم به شرط اینکه شکایت را پس بگیرید. ما رضایت ندادیم. به یکی از بازداشت شدههای کهریزک که در مترو کار میکرد پول هم ندادند و گفتند اگر رضایت ندهد با رییسش صحبت میکنند و او اخراج میشود و او ناچار شد رضایت دهد. حتا به خانهها میرفتند و رضایت میگرفتند.» او دربارهٔ سعید مرتضوی و خواستهٔ او مبنی بر سکوت دربارهٔ کهریزک با برخی نمایندگان مجلس و با یکی از نمایندگان ولایت فقیه در استانداری تهران صحبت میکند. او سه روز پس از آزادی از اوین، همراه با برخی همبندیهایش به جلسهای با یکی از اعضای هیأت رییسهٔ مجلس و یک نماینده قوه قضاییه دعوت میشود. میگوید: «دربارهٔ کهریزک گفتیم. آنها هم ابراز همدردی کردند و قرار شد پیگیری کنند اما پیگیری نکردند.»
میگوید در تماسهایی از طرف نیروی انتظامی، از او خواسته شد خودش شکایت کند و دیگران را با خود همراه نکند. در همان روزهای پافشاری بر شکایت و تماسهای با نام و نشان و بینام و نشان، شبی نزدیکِ خانهاش، دو ناشناس به او حمله و با چاقو، پردهٔ دیافراگم و طحالش را پاره میکنند. مسعود معتقد است آن دو، از نیروهای سعید مرتضوی بودند و هدف مرتضوی هم این بود که با این کار، دیگر بازداشت شدگان کهریزک را از طرح شکایت بترساند. پس از این اتفاق او به ادامهٔ پیگیری دادخواستش مصممتر میشود و پس از به دست آوردن بهبودی نسبی، دادخواست دیگری علیه مرتضوی تنظیم و در آن ماجرای حملهٔ شبانه را نیز در کنار شکنجههای کهریزک طرح میکند. میگوید: «پلیس امنیت دو مرد دیگر را به من معرفی کرد و گفت این دو، که از لباس شخصیها هستند، به تو آسیب رساندهاند و تو باید از این دوتن شکایت کنی. آن دو مرد هم که کاملن مشخص بود از اشرار و اوباش هستند اصرار میکردند که ما تو را زدیم. وقتی من زیربار نرفتم و گفتم کسانی را که به من حمله کردند به خوبی به یاد میآورم آنها تهدید خانوادهام را شروع کردند. آن قدر اذیت کردند که مجبور شدم شکایت از حمله کنندگان را پس بگیرم.»
او در نامهای نوشته است: «بنده با توجه به اینکه در تاریخ ۸۹/۷/۱۹ علیه سعید مرتضوی به عنوان شاهد در دادسرای کارکنان دولت شعبه ۲ شهادت دادم و دادگاه عنوان کرده بود میبایست ظرف ۴۰ روز شکایتم را ثبت نمایم در تاریخ ۸۹/۷/۲۴ یعنی ۵ روز بعد از شهادت من علیه ایشان، توسط عوامل ایشان مورد ضرب و شتم قرار گرفتم که این حمله طبق نظر پزشک قانونی منجر به پارگی پردهٔ دیافراگم و طحالم شد که طی عمل جراحی طحال را خارج نمودند و با این تفاسیر شکایتم را در موعد مقرر علیه دادستان تهران ثبت نمودم و پس از آن در تاریخ ۹۰/۵/۵ شکایت مجددی را علیه ایشان مطرح نمودم که فردای آن روز مورد تهدید قرار گرفتم.»
مسعود از طرح شکایت علیه سعید مرتضوی و مسوولان و عاملان بازداشتگاه کهریزک منصرف نشد و عواقب آن را به جان خرید و پس از طرح مجدد شکایت علیه مرتضوی، همان طور که در نامهاش نوشته است، برای چندمین بار از سوی او تهدید شد و برای اینکه آزارها و اذیتها او را از شکایت منصرف نکند یا به تن او آسیب جدی دیگری نرسد فرار به ترکیه را به عنوان بهترین راه انتخاب کرد و ۱۲ روز پس از طرح شکایت مجدد، از ایران خارج شد. دربارهٔ مشکلات خروج غیرقانونیاش از ایران نیز میگوید: «با سختی مرز را رد کردیم و قاچاقچیِ من با کلک پولهایم را گرفت و من فقط دو لیرِ ترک داشتم و دو روز فقط توانستم با نانِ خالی روزگار را سپری کنم. خوشبختانه خانوادهٔ شهدای جنبش سبز دربارهٔ من با خانم مسیح علینژاد صحبت کرده بودند و ایشان به من کمک کردند و دوستان او برای من بلیط گرفتند تا بتوانم خودم را به دفتر سازمان ملل برسانم. آقای هادی قائمی هم از «کمپین بین المللی حقوق بشر برای ایران» برای من نامه فرستادند تا در مصاحبهٔ اصلی در اختیار سازمان ملل قرار دهم. همچنین خانم رادفر هم در آلمان خیلی به من کمک میکنند. غیر از این من از هیچ نهاد یا مؤسسهٔ دیگری که وظیفهٔ کمک رسانی به افرادی مثل من را دارند هیچ گونه کمکی دریافت نکردهام. اگر بدن سالمی داشتم میتوانستم اینجا کار کنم و این وضعیت بلاتکلیفی را پشت سر بگذارم اما متاسفانه من باید درمان شوم تا بتوانم سرپا بایستم و کار کنم.»
شخصیت اصلی این گزارش مانند همهٔ جوانهای دیگر زندگی و شادی را دوست دارد. از میان ورزشها، فوتبال و کشتی را دوست دارد و «پرسپولیس» تیم مورد علاقهاش است. موسیقی را دوست دارد و گیتار، ساز مورد علاقهاش است. از بچه گی دوست داشت خواننده شود و هنوز امیدوار است روزی به این آرزویش برسد. او میگوید عاشق ایران است و دو سال پس از همهٔ این آزارها و شکنجهها، از کشور خارج نشد و تحمل کرد و امیدوار بود بتواند بماند. آرزویش این است که ایران کشوری آزاد و بدون خشونت و شکنجه باشد. میگوید در آینده دوست دارد در کشورش باشد و با هر آنچه که در توانش است به مردم کشورش خدمت کند؛ اما او بازماندهٔ کهریزک است و باید جسمش و روحش مداوا شود تا بتواند به زندگی عادی بازگردد. مسعود علیزاده شاهد زندهای ست که هنوز همه چیز را روایت نکرده و هنوز مجالی پیدا نشده است تا در دادگاهی صالح نام تمامی کسانی که او را شکنجه کردهاند یک به یک بیاورد و داد بخواهد. اگرچه دو سال و نیم از حوادث کهریزک میگذرد و پیش از آن، گریزهای ناگزیر و آسیبهای آن میگذرد همچنان سازوکار مشخصی در میان گروههای مختلف ایرانیان خارج از کشور برای رسیدگی به وضعیت پناهجویان وجود ندارد و جز سازوکار خشک و انعطاف ناپذیر اداری در کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل، به کمتر کمکی میتوان امید داشت. شاید از خیل سهرابها این بار یکی بتواند به موقع به نوشدارو دست پیدا کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
تعداد نظرات زیاد شده و سوال ثبت نمیشه چنانچه شد جواب میدم / در هر قسمتی نظر یا سوال کنید جواب داده میشه